بغضی سنگین گلویم را میفشارد ، اشکهایم برای بیرون ریختن باهم مسابقه گذاشته اند ، دست راستم دیگر توانایی حرکت دادن موس را ندارد و چشمانم قدرت نگاه کردن به صفحه مانیتور ، انگار قدرت تفکرم را هم از دست داده ام ، نگاهی به تاریخ انتشار خبر میاندازم سال 2012 میلادی را نشان میدهد با دقت بیشتری متن خبر را میخوانم که شاید خبر از واقعه ای تلخ در سالهای دور را بدهد و کور سوی امیدی در دل رنج دیده ام نمایان شود نمیتوانم باور کنم که این عمل شوم و غیر انسانی در این قرن به این شکل فجیع در حال رخ دادن باشد و همه ساکت و ارام بر سر جای خود نشسته باشند و صدای کسی در نیاید ، منادیان حقوق بشر که اگر خدای نکرده خون از دماغ نا مسلمانی بیاید صدایشان گوش فلک را پر میکند حال نسخه ی میانماریشان ان هم از نوع بودایی دو آتشه اش به راحتی و با ارامش تمام پای بر روی فرش قرمز پهن شده به زیر پایش که گویی خون هموطنان مسلمانش قرمزی ان را بیشتر کرده میگزارد و با خیالی اسوده وارد کاخ ریاست جمهوری فرانسه میشود انگار نه انگار ، باخیالی اسوده در پاسخ به سوال خبر نگاری که جویای وضعیت مسلمانان در کشورش میشود با تعجب جواب میدهد که مگر مسلمان تبعه میانمار محسوب میشوند به همین سادگی ، کسی نیست به این خانم بگوید که حتی اگر هموطن تو هم نباشند انسان که هستند ... زیر لبم هر چه حرف نا مربوط بلدم نثارش میکنم تا بلکه مرهمی باشد ...بی درنگ به دنبال اخباری مشابه در سایت های دیگر میگردم که حداقل نشانی از حرکت های انسانی و جنبش های حمایتی علیه نسل کشی خواهران و برادرانم پیدا کنم هیچ خبری نیست چندین بار با واژ های مختلف گوگل را زیر و رو میکنم باز هم خبری نیست فقط دست به قلم شدن بعضی دوستان کمی ارامم میکند اما باز هم هیچ خبری نیست .
دو ساعت از خواندن این خبر میگذرد دیگر بغضی احساس نمیکنم چشم هایم هم تواناییشان را برای نگاه کردن به عکس ها پیدا کرده اند با دقت بیشتری عکس ها را نگاه میکنم و فقط سری به نشان تاسف تکان میدهم متنی را که دو ساعت پیش نوشتم باز خوانی میکنم به یک نتیجه ی تلخ میرسم وقتی خودمان نهایت کاری که برای هم کیشان میکنیم تاسف خوردن است از دیگران چه جای توقع ...
خدایا خود به فریادشان برس