تمام نیروی نداشته ام را در پاهایم جمع کردم
گام هایم را به امید باز شدن بغضی فرو خفته استوار کردم
امروز چقدر مسیر طولانی شد
از شمردن ایستگاه های باقیمانده خسته شدم
گرمای هوا کلا فه ام کرد
حرف هایی که مدت ها در سر میپروراندم که با دیدن دوباره ات بر زبان جاری کنم را دوباره مرور میکنم
حرفایی طبق معمول گلایه امیز انگار یاد نگرفته ام جور دیگری با تو حرف دلم را بزنم
شاید اگر روز اول اشنایی میراندیم پرو نمیشدم
به باز شدن بغضم کنار تو بدجور عادت کرده ام
ایستگاه اخر
بلاخره رسیدم
برای اولین بار از خیر پل عابر میگذرم و بی مهابا به سوی تو میدوم
چشم هایم فقط چشمان اشنای تو را میشناسد
با دیدنت از دور لبخندی به نشانه ی سلام بر کنار لبم جای میگیرد
اما انگار نگاه امروز تو فرق دارد
به دل میگیرم ، گلایه ای جدید به طومار گلایه هایم اضافه میشود
چشمانم هیچ کس دیگر را نمیبیند
کنارت ارام میگیرم
طبق معمول تنها سخنور محفل دونفریمان منم و تنها مستمع تو
شروع میکنم
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین الرحمن الرحیم ...
صدایی را بسیار نزدیک به خود حس میکنم
متوجه اطراف میشوم دستانی چروکیده و لرزان ظرف شکلاتی که قرار بود بعد از قهر های من و اشتی های بعد از ان کاممان را با ان شیرین کند مقابلم میگیرد
بخور دخترم
در دریای چشمانش غرق میشوم و عجیب چقدر شبیه توست
گره ی زبانم گشوده میشود
مادر این بار شما از عزیزت بخواه برایم دعا کند
با چه ارامشی در چشمانم خیره شد و گفت مگر باور نداری که او تو را میبیند
با حرفش تمام وجودم اتش گرفت
از خودش بخواه گفتم بارها خواسته ام اما شهید که حرف مادرش را زمین نمیاندازد
نگاهی به عکس جوانش کرد
ارام قطره های اشکش را با گوشه ی چادرش پاک کرد زیر لب با پسرش نجوا میکرد
اینبار هم بغضم راهی برای باز شدن پیدا نکرد
اما اسوده ام ، اسوده تر از هرزمانی که بغضم کنار تو میشکست
انگار اینبار اشک های مادرت مهر قبول دعاهایم بود
میدانم طاقت دیدن اشک هایش را نداری
پس به حرمت اشکی که از گوشه ی چشمان غم زده اش جاری شد
واسطه ای باش بین من و خدا ...
اللهم الرزقنا الشهاده ...