پشت به قبله مینشینم و زانوانم را همانند طفل یتیم ِ غم دیده و رنجور در بغل میگیرم ...
چشمانم را میبندم
خودم را در خیابان امام رضا میبینیم
جرات بالا اوردن سر را ندارم
بر شدت قدم هایم اضافه میکنم
به نقطه ی خاص نزدیک و نزدیک تر میشوم
ارام ارام سرم را بالا میاورم
چشمانم را به گنبد طلایی حرم میدوزم
زمان از حرکت باز میایستد
دست بر روی سینه ام میگذارم
چقدر پرتلاطم شده این قلب من امروز
سر تعظیم فرود میاورم و سلام میدهم با این که میدانم اینبار هم در سلام کردن از من پیشی گرفته است
گذر زمان از دستم در رفته
مسیر را ادامه میدهم
هوای چشمانم به عکس هوای امروز حرمش بارانی است
برای خواندن اذن دخول شور عجیبی میگیرم
شتابان به سمت ورودی خواهران میدوم
در همهمه و ازدحام زائران کویش گم میشوم
پا در صحن جامع میگذام احساس حقارت میکنم
چشمانم هراسان به دنبال گنبد طلایی میگردد
انگار بازیش گرفته چطور خود را از منِ عاشق پنهان میکند
صحن ها را یکی یکی از پیش رو میگذرانم تا به سر منزل مقصود برسم
بالای سر ورودی صحن را نگاهی میاندازم
"صحن انقلاب"
از سرعت گام هایم کم میشود
ارام ارام داخل میشوم
سقا خانه ی طلائی را رو به روی چشمانم میبینم
نگاهم به سمت ایوان طلا کشیده میشود
سری بالا میگیرم دلم جلد کبوتران حرم میشود چگونه عاشقانه پرواز میکنند
اشک هایم امانم را میبرد
خودم را به پنجره فولاد میرسانم
قلب ادم انگار اینجا میلرزد
صدای روضه بلند است
انگار اینجا همه حس نداری و خودمانی دارند
دستهایم را در شبکه های فولادیش قفل میکنم
در حین عقده گشایی نوازشی را روی صورتم احساس میکنم
سرم را برمیگردانم اینبار کل صورتم نوازش میشود
نوازش پری است که دست خادم نزدیک پنجره فولاد ایستاده که اینطور غافلگیرم میکند
دلم به خیال بچه گانه ای که سراغم می اید خوش میشود
انگار دست خود اقا بود که نوازشم میکرد
گوشهایم پرمیشود از نوای عاشقی ... میخ کوب میشوم
چشم هایم به ضلع شرقی صحن کشیده میشود و همان جا ثابت میماند
تمام وجودم گوش میشود
دیگی هیچ صدایی جز صدای برج نقاره خانه را نمیشنوم
...
آقا جانم خسته شدم از بس اینگونه با حسرت از دور زیارتت کردم ...
دلم هوای زیارتت را دارد ...
پ ن : سمت حرم اقا علی ابن موسی الرضا از اصفهان دقیقا جهت مخالف قبله است