از همان روزهای اول رسالت شمشیر انکارشان را از رو بستند هر چه بیشتر برایشان میخواندی با این که خود میدانستند در گمراهی به سر میبرند بیشتر بر طبل نفی حقیقتشان میکوبیدند .
برخی با شمشیر ، دیگری با ریختن خاکستر ، برخی دیگر هم بازدن سنگ هایی بر سر و صورت و توسل به زور ، هرکس به شیوه ای سعی در انکار حقیقت محض داشت .
شاید اگر معجزه اش از جنس دیگری میبود اگر عصایش مار میشد اگر دستش درخشنده بود اگر نابینایی را بینا و مرده ای را زنده کرده بود و یا اتش بر او گلستان شده بود انکارش برای نا اهلان راحت تر می بود ...
اما اینگونه نبود هیچ کس را یارای انکار معجزه ساده اش نبود ...
کارهایشان ذره ای از اعتبارش نمی کاست .
چه باید میکردند با مردی که در جواب کسی که خاک روبه بر سرش میریخت سخنی نمیراند از دستشان عصبانی نمیشد و با تلاش و استواری و مهربانی به کارش ادامه میداد ...
عاجز شده بودند ...
توان مقابله با شرح صدرش را نداشتند ...
کارشان سخت بود ...
قرن ها از ان روز ها میگذرد ...
انگار انسان های امروز ورژنی جدید از همان انسان های ان روزها هستند هنوز هم هستند کسانی که معجزه اش را برنمی تابند ...
باید بدانند هیچ کس توان مقابله با رسول خوبی ها را ندارد هنوز هم کارشان سخت است ...
باید بدانند هیچ گاه نمیتوانند ذره ای با کارهایشان پایینش بیاورند .
باید برایشان تفسیر کنیم " تعز من تشاء و تذل من تشاء"را ...
تمام نیروی نداشته ام را در پاهایم جمع کردم
گام هایم را به امید باز شدن بغضی فرو خفته استوار کردم
امروز چقدر مسیر طولانی شد
از شمردن ایستگاه های باقیمانده خسته شدم
گرمای هوا کلا فه ام کرد
حرف هایی که مدت ها در سر میپروراندم که با دیدن دوباره ات بر زبان جاری کنم را دوباره مرور میکنم
حرفایی طبق معمول گلایه امیز انگار یاد نگرفته ام جور دیگری با تو حرف دلم را بزنم
شاید اگر روز اول اشنایی میراندیم پرو نمیشدم
به باز شدن بغضم کنار تو بدجور عادت کرده ام
ایستگاه اخر
بلاخره رسیدم
برای اولین بار از خیر پل عابر میگذرم و بی مهابا به سوی تو میدوم
چشم هایم فقط چشمان اشنای تو را میشناسد
با دیدنت از دور لبخندی به نشانه ی سلام بر کنار لبم جای میگیرد
اما انگار نگاه امروز تو فرق دارد
به دل میگیرم ، گلایه ای جدید به طومار گلایه هایم اضافه میشود
چشمانم هیچ کس دیگر را نمیبیند
کنارت ارام میگیرم
طبق معمول تنها سخنور محفل دونفریمان منم و تنها مستمع تو
شروع میکنم
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدلله رب العالمین الرحمن الرحیم ...
صدایی را بسیار نزدیک به خود حس میکنم
متوجه اطراف میشوم دستانی چروکیده و لرزان ظرف شکلاتی که قرار بود بعد از قهر های من و اشتی های بعد از ان کاممان را با ان شیرین کند مقابلم میگیرد
بخور دخترم
در دریای چشمانش غرق میشوم و عجیب چقدر شبیه توست
گره ی زبانم گشوده میشود
مادر این بار شما از عزیزت بخواه برایم دعا کند
با چه ارامشی در چشمانم خیره شد و گفت مگر باور نداری که او تو را میبیند
با حرفش تمام وجودم اتش گرفت
از خودش بخواه گفتم بارها خواسته ام اما شهید که حرف مادرش را زمین نمیاندازد
نگاهی به عکس جوانش کرد
ارام قطره های اشکش را با گوشه ی چادرش پاک کرد زیر لب با پسرش نجوا میکرد
اینبار هم بغضم راهی برای باز شدن پیدا نکرد
اما اسوده ام ، اسوده تر از هرزمانی که بغضم کنار تو میشکست
انگار اینبار اشک های مادرت مهر قبول دعاهایم بود
میدانم طاقت دیدن اشک هایش را نداری
پس به حرمت اشکی که از گوشه ی چشمان غم زده اش جاری شد
واسطه ای باش بین من و خدا ...
اللهم الرزقنا الشهاده ...
چکاچک عرق را در گرمای طاقت فرسای مرداد ماه زیر لباسهایم حس میکردم .
لحظه به لحظه فشار وارد بر قلبم بیشتر میشد شمارش ضربان قلبم از دستم در رفته بود قلبم برای پرواز و بیرون امدن از سینه بدجور تقلا میکرد .
بلاخره لحظه موعود فرارسید...
با باز شدن در دیگر پاهایم را حس نمیکردم انگار روی ابرها بودم پرواز میکردم نفهمیدم چطور پله ها را بالا امدم همه جا خاک بود بوی غربت شامه ام را ازار میداد جمعیت بیداد میکرد شلوغ بود اما سکوتی حزن انگیز بر همه جا حاکم ،
انگار همه در بهت و حیرت فرو رفته بودند اشکهایم مجال بیرون امدن پیدا کرده بودند
از دیدن انچه در برابرم بود احساس خجالت میکردم و چقدر خوب حس و حال انروزم را روحانی کاروانی از تبریز داشت بازگو میکرد جلوی درب ایستاده بود دستهایش را حایل کرده بود اجازه نمیداد برادران وارد شوند و همانطور روضه میخواند صدایش را هنوز در گوشهایم مثل گنجی گرانبها حفظ کرده ام گفت: برای لحظاتی و شاید چند دقیقه خودتان را جای این خواهران بگزارید که با چنان حسرتی چشمهایشان خاک بقیع را میکاود اما هرچه بیشتر میگردند کمتر میابند شما تا چند لحظه دیگر بر سر مزار ان بزرگوارنید اما داغ دیدن نشانه ای از قبور مطهرشان به دل اینان میماند ...
به گوشه ای پناه بردم چادرم را جلوی صورتم انداختم چشم هایم دیگر طاقت دیدن نداشت و گوشهایم طاقت شنیدن...
پاهایم پشت دیوار بقیع گام بر میداشت ...دستانم به پنجره هایش قفل شده بود... چشم سرم هنوز سرگردان به دنبال نشانه ای میگشت ...چشم دلم راهی مشهدالرضا شده بود خودم را پشت پنجره فولاد حس میکردم قفل دهانم گشوده شده بود ناله هایم مجال بیرون امدن پبدا کرده بودند دیگر متوجه زمان و مکان حضورم نبودم گریه هایم به هق هق تبدیل شده بود پاهایم رمقی برای ایستادن نداشت سنگینی برخورد جسمی به شانه هایم متوجه دورو برم کرد با چشمانی پر از کینه نگاهم میکرد با باتوم در دست برایم خط و نشان میکشید چادرم را در دستش گرفته بود و مرا روی زمین میکشید با خشم جملاتی از دهانش بیرون میکرد که متوجه هیچ کدامشان نمیشدم برگشتم و با حسرت دوباره نظاره گر بقیع شدم پله هایی که برای بالا رفتن از ان پرواز کرده بودم دیگر توان پایین امد از ان را نداشتم .
همه ی وجودم را بالای پله ها جا گذاشته بودم مرغ دلم را از بین الحرمین به بالای سر مزار امامان غربم پرواز داده بودم و انجا زیارتنامه میخواندم
اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَئِمَّةَ الْهُدى، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَهْلَ التَّقْوى، اَلسَّلامُ عَلَیْکُمْ اَیُّهَا الْحُجَجُ على اَهْلِ الدُّنْیا...
چقدر دلم میخواست ضریحی به اندازه ضریح امامزاده کوچک سر کوچه یمان میداشتی تا دستانم را در شبکه های حریم حرمت قفل کنم و سرم را ارام بر ضریحت بگذارم و
عقده دل خالی کنم ...
(اردوی زیارتی عمره دانش اموزی مرداد 85 )
دلم هواى بقیع دارد و غم صادق
عزا گرفته دل من ز ماتم صادق
دوباره بیرق مشکى به دست دل گیرم
زنم به سینه که آمد محرم صادق
هرچه بیشتر سعی میکنم کمتر میتوانم
این دهمین نوشته است که در این ماه شروع میکنم اما نمیدانم چرا هیچ کدام از ان 9 تای دیگر تمام نشدند و فرصت دیده شدن پیدا نکردند انگار مرضی عین خوره به جانم افتاده باشد هنوز نوشتن مطلبی به طور کامل تمام نشده ذهنم از ان موضوع خالی میشود طوری که دست از نوشتن برمیدارم حتی انگیزه ی فکر کردن به ان موضوع را هم از دست میدهم از اینکه دوباره به ان فکر کنم و باز در برابر کلمات ناتوان باشم هراس پیدا میکنم میروم سراغ موضوع بعدی که ذهنم را درگیر کرده بلکه با نوشتن آن کمی از دغدغه های ذهنیم را کم کنم ، باز بی فایده است متن به متن استرسم بیشتر میشود از فکر اینکه روزی نتوانم بنویسم ترس بر وجودم مستولی میشود این روزها تمام پوشه ی دست نوشته هایم نیمه کاره است نگاهی گذرا به ان میاندازم از موضوعات هیچ سنخیتی با هم ندارند از توصیف نماز خواندن داداش کوچیکه گرفته تا بی قراری های شب های قدرو حس غرور وصف ناشدنی از گرفتن مدال المپیک توسط ملی پوشان ، حتی ذوق و شوقم برای دیدن نوستالژی دوران کودکی ام که باعث شدند احساسم عنان اختیارم را دست بگیرند و به بهانه ی بردن داداش کوچیکه به سینما دقیقا در روز دوم اکران در اصفهان خودم را جلوی در سینما ببینم هم باعث نمیشود بتوانم آن را به پایان برسانم حتی مطلبی درباره ی اجلاس عدم تعهد شرع کردم اما انگار هرچه بیشتر سعی میکنم که نوشته ای را به پایان برسانم زودتر متوقف میشوم ..
حس خفگی دارم کلمات در گلویم گیر کرده اند سر انگشتانم سر شده اند دیگر نمیتوانم ادامه دهم خدایااااااااااااااااااااااااااا نعمت نوشتن را از من نگیر ...
کاش عادتمان نشود که هر سال بخواهیم ماه رمضانمان را با شنیدن خبر وقوع فاجعه ای برای همکیشانمان اغاز کنیم پارسال حول و حوش همین روزها بود که خبر مرگ روزانه صدها کودک و زن و مرد سومالیایی بر اثر گرسنگی شدیدا ازارمان میداد شاید اگر پخش تیزر صدا و سیما دقیقا موقع افطار نبود و عنوان روزه های بی افطار کمی از اشتهایمان نمی کاست غذایی که از ظهر در تدارکش برای افطار بودیم که حسابی از شکممان بابت تحمل گرسنگی در شرایط سخت تابستان سپاسگزاری کنیم به راحتی از گلویمان پایین میرفت ، اما باز جای شکرش باقی بود که رسانه ی مثلا ملی مان به موقع یاد اوری میکرد دل خوش بودیم که با حداقل کمک مالی میوانیم به خواهران و برادرانمان کمک کنیم بار عذاب وجدانی که موقع خوردن افطاری بهمان دست میداد را کم کنیم اما امسال حکایت حکایت دیگری است حکایتی که حتی به زعم مسئولین صدا و سیماییمان حتی انقدر مهم نیست که تیتر یک اخبار باشد البته شاید حق یا انها باشد انگار این روزها قرار است خبری تیتر یک اخبارمان شود مبنی بر اینکه روزانه صد ها نفر ایرانی به دلیل نخوردن مرغ جان خود را از دست دادند هرچه باشد پوشش دادن خبر های داخلی بر خبر های خارجی ارجحیت دارد . چشمشان از فاجعه سومالی ترسیده ، هم نوع عزیزم در میانمار نگران نباش ما به هر نحوی که شده حمایتت میکنیم اما قبلش باید بروم داخل صف خرید مرغ که شنیده ام صفی طولانیست و کلی زمان میبرد تا به ابتدای صف برسیم تو اول برایم دعا بکن که دست من هم حداقل به یکی از مرغ ها برسد تا بتوانم با انرژی مضاعف کمکتان کنم این روزها بهتر است حساب من و امثال من و حتی صدا سیمایم را که رورزی برای پوشش 24 ساعته جنگ 22 روزه غزه به ان افتخار میکردم و یا حتی به همان تیزر 30 ثانیه ای سومالی اش دل خوش بودم را از حساب رهبر فرزانه ام جدا کنی انگار این روزها او فقط درد شما را میفهمد گویی با اتش زدن بدن های شما در میانمار قلب او را هم به آتش کشیده اند که اینگونه با بغضی فرو خورده در باره ی میانمار حرف میزند اما ما حواسمان جای دیگر است نه از شنیدن ترور های ناجوان مردانه در سوریه ناراحت میشویم و نه پوشش ندادن خبر نسل کشی شما در میانمار برایمان عذاب وجدان ایجاد میکند و نه حتی شنیدن خبر تجاوز بی شرمانه به 5000 زن و دختر مسلمان میانماری رگ غیرتمان را به جنب و جوش وادار میکند ! شب را به این امید سحر میکنیم که صبح زودتر از خواب بلند شویم تا زودتر داخل صف خرید قرار بگیریم بلکه برای افطار سفره مان را با مرغ بریان تزیین کنیم حیف که الان مرغ در خانه نداریم وگرنه حتما برای افطار دعوتتان میکردم... ...
اللهم عجل لولیک الفرج
بغضی سنگین گلویم را میفشارد ، اشکهایم برای بیرون ریختن باهم مسابقه گذاشته اند ، دست راستم دیگر توانایی حرکت دادن موس را ندارد و چشمانم قدرت نگاه کردن به صفحه مانیتور ، انگار قدرت تفکرم را هم از دست داده ام ، نگاهی به تاریخ انتشار خبر میاندازم سال 2012 میلادی را نشان میدهد با دقت بیشتری متن خبر را میخوانم که شاید خبر از واقعه ای تلخ در سالهای دور را بدهد و کور سوی امیدی در دل رنج دیده ام نمایان شود نمیتوانم باور کنم که این عمل شوم و غیر انسانی در این قرن به این شکل فجیع در حال رخ دادن باشد و همه ساکت و ارام بر سر جای خود نشسته باشند و صدای کسی در نیاید ، منادیان حقوق بشر که اگر خدای نکرده خون از دماغ نا مسلمانی بیاید صدایشان گوش فلک را پر میکند حال نسخه ی میانماریشان ان هم از نوع بودایی دو آتشه اش به راحتی و با ارامش تمام پای بر روی فرش قرمز پهن شده به زیر پایش که گویی خون هموطنان مسلمانش قرمزی ان را بیشتر کرده میگزارد و با خیالی اسوده وارد کاخ ریاست جمهوری فرانسه میشود انگار نه انگار ، باخیالی اسوده در پاسخ به سوال خبر نگاری که جویای وضعیت مسلمانان در کشورش میشود با تعجب جواب میدهد که مگر مسلمان تبعه میانمار محسوب میشوند به همین سادگی ، کسی نیست به این خانم بگوید که حتی اگر هموطن تو هم نباشند انسان که هستند ... زیر لبم هر چه حرف نا مربوط بلدم نثارش میکنم تا بلکه مرهمی باشد ...بی درنگ به دنبال اخباری مشابه در سایت های دیگر میگردم که حداقل نشانی از حرکت های انسانی و جنبش های حمایتی علیه نسل کشی خواهران و برادرانم پیدا کنم هیچ خبری نیست چندین بار با واژ های مختلف گوگل را زیر و رو میکنم باز هم خبری نیست فقط دست به قلم شدن بعضی دوستان کمی ارامم میکند اما باز هم هیچ خبری نیست .
دو ساعت از خواندن این خبر میگذرد دیگر بغضی احساس نمیکنم چشم هایم هم تواناییشان را برای نگاه کردن به عکس ها پیدا کرده اند با دقت بیشتری عکس ها را نگاه میکنم و فقط سری به نشان تاسف تکان میدهم متنی را که دو ساعت پیش نوشتم باز خوانی میکنم به یک نتیجه ی تلخ میرسم وقتی خودمان نهایت کاری که برای هم کیشان میکنیم تاسف خوردن است از دیگران چه جای توقع ...
خدایا خود به فریادشان برس
توضیح نوشت:
خیلی دوست داشتم این مطلبو وقتی هنوز داغه داغه بنویسم اما به دلیل مشکلات شخصی امکانش نبود با این حال دلم نیومد ننویسمش
تحلیل نوشت:
قبل از دیدن فیلم به خودم امید داده بودم که اینبار شاهد یک فیلم کاملا کمدی خواهم بود اما هرچه از جریان فیلم میگذشت امیدم کم رنگ و کمرنگ تر میشد
این را برای جناب عطاران مینویسم:
کمدی سیاه ، دقیق نمیدانم اما تا انجا که ذهنم یاری میکند نام این ژانر که رضا عطاران برای اولین بار پا در ان گذاشته است همین باید باشد کاری به خوب و بدی این ژانر ندارم و اینکه اصلا با استقبال مردم روبه رو خواهد شد یا نه این ها طرف دیگر قضیه است روی حرف من در حال حاضر فقط با خود رضا عطاران است رضا عطارانی که در دوران کودکیم با سیب خنده شناختمش سیب خنده ای که به راحتی خنده را بر لب های من و امثال من مینشاند رضا عطارانی که با دنیای شیرینش همزاد پنداری میکردم با مجید جان دلبندمش پای تلویزیون میخ کوب میشدم ، نحوه ی بازی کردنش را میپسندیدم شاید اسمش را هم نمیدانستم اما فقط میدانستم فیلمی که او ایفاگر نقشی در ان باشد فیلم خوبی است ، بزرگتر شدم همزمان او هم وارد عرصه کارگردانی شد با دیدن مجموعه خانه به دوش به کارش اعتقاد پیدا کردم و به خودم اطمینان دادم که روزهای رو به پیشرفتی در انتظارش است فکر میکردم رگ خواب خندادن مردم دستش امده خندادنی که به هر قیمتی نباشد بعد از پخش ترش و شیرین بود که متوجه شدم اقا رضا درست مردم را نفهمیده از انجایی که سوژه های خندادن مردم را به پشت در دسشویی کشاند و در هر قسمت با اشاره به این نکته و با در اوردن ادا و اصول هایی که به دور از فرهنگ غنی ایرانی اسلامی ماست سعی در خندادن داشت این نوع خندادن مردم در هیچ کجای ادبیات ما تعریف نشده بود نه در فکاهی های غزالی در ان اثری دیده میشود و نه در چرند و پرند دهخدا ، شروع این روند را نمیدانم چه کسی اغاز کرد اما این را میدانم که ادامه دادنش توسط رضا عطاران اشتباهی بزرگ بود اشتباهی که با اولین کار سینمایی عطاران به اوج خود رسید شاید . کاری که شاید در ابتدا تصور میشود که کمدی سیاه باشد اما رفته رفته به یک کمدی جنسی تبدیل میشود استفاده مکرر و بی حدو حصر از شوخی های جنسی که بازی اکبر عبدی در نقش مادر خانواده ان را تسهیل تر کرده است و و اشاره ی پی در پی به نقطه ضعف کاراکتر اصلی که در مواجه با استرس دچار مشکل میشود ، ان را دستاویزی برای خندادن مردم قرار میدهد نشانه ی رو به افول بودن طنز پرداز صاحب سبکی چون رضا عطاران است ، اقای عطاران قرار نیست چون دیگر به اصطلاح طنز پردازان ما در سینما در وادی غلطی پا گذاشته اند شما هم ادامه دهنده ی انها باشید گاهی لازم است خلاف جهت شنا کنید ...
من شان دیپلماسی را فقط در ایجاد رابطه نمی دانم،دیپلماسی فقط این نیست ، از آن چیزهائی که نظام صریحا آنها را اعلام کرده دفاع کنید، ممکن است حالا چهار تا مخالف هم در گوشه و کنار داشته باشید، آن مخالفت ملاک عمل شما نیست، اعلام صریح نظام ملاک شماست.مقام معظم رهبری25/5/1379
وقتی دیپلمات ما از دیپلماسی فقط کت و شلوار اتو شده و پراهن یقه دیپلمات را می فهمد
وقتی دیپلمات ما از دنیای دیپلماسی فقط اصول و قوائد چگونگی غذا خوردن با کارد و چنگال را می فهمد
وقتی دیپلمات ما بیش از آنکه مراقب به خطر نیفتادن شان و عزت نظام باشد به فکر عطر و ادکلن و برق کیف و کفش و لبخند دیپلماتیک و عکس یادگلری اش باشد
وقتی انقلابی گری در دایره آموزشهای دیپلماسی،عدم اطلاع از اصول و فنون مذاکره تلقی میشود،وقتی فهم آقایان از انقلابی گری و پایبندی بر اصول، اصولی که بنا به گفته حضرت آقا بر آنها مفتخریم و هرگز از بیان آنها شرمنده نیستیم،مساوی با تنش زائی و احساسی بودن است
کاردار جمهوری اسلامی ایران در بحرین باید هم در مقابل دو نماینده مجلس بحرین(همان مجلس 40 نفره ای که با وجود در اکثریت بودن شیعیان ?تنها15نفر از اعضای آن شیعه اند و در حال حاضر در اعتراض به جنایات آل خلیفه هر15نفر آنها استعفا داده اند) با استیصال و خفت و کرنش بی جا نه تنها از موضع نظام و ملت عدول کند بلکه تا مرز دعا گوئی برای بقای رژیم جنایتکار آل خلیفه پیش برود.
"ایران مخالف هر صدایی برای سرنگونی حکومت بحرین است"!!این حرفی است که کاردار سفارت ایران در بحرین زده است ?یعنی ایران مخالف 80?شیعه ی مظلومی است که فریاد الموت لآل خلیفه سر میدهند?مخالف الخواجه ای که بیش از یک هفته اعتصاب غذا کرد?مخالف زنان زینب صفتی که فرزند و شوهرانشان را در راه مبارزه با رژیم آل خلیفه از دست داده اند?مخالف سر و کتف و گردنهای که شبانه توسط مزدوران آل خلیفه شکافته می شوند?مخالف پیرمردهائی که گاز های سمی جانشان را به لبشان رسانده.
واقعا کاردار جمهوری اسلامی نمی توانست جواب یاوه گوئی نمایندگان مجلس بحرین را به فرصتی برای اعتراض به دخالت سعودی و استفاده از گازهای سمی توسط نیروهای امنیتی و عدم پاسخگوئی این رژیم به خواسته های عمومی مردم این کشور تبدیل کند؟
حتی اگر جناب دیپلمات هیچ حرفی نمیزد و تنها به بیان این مطلب که حرفهای طرف بحرینی را منتقل خواهد کرد باز بهتر از این بود که خفت بارانه اظهار امیدواری کند که "حملات رسانه ای میان دو کشور که به روابط تهران و منامه آسیب می زنند متوقف شوند"
من فکر میکنم این حرف کاردار ما در بحرین روح حاکم بر اکثریت بدنه وزارت خارجه است?وزارتخانه ای که متاسفانه زرق و برق و امتیازاتش برای بسیاری از داوطلبان حضور در آن اولویت دارد بر مسائل اصلی دیگر.
من فرق بی ادبی و غوغا سالاری را با پایداری بر اصول میدانم همچنین فرق احترام به کشورهای دیگر را با تحقیر شدن و خفت خوردن.
من فکر میکنم شان جمهوری اسلامی ایران به هیچ وجه من الوجوه نباید خدشه دار شود?جای تاسف دارد که جناب سفیر نمی فهمد که کرنش او در مقابل دو عامل دسته دهم رژیم بحرین یعنی خورد و خرد کردن ائمه جمعه یعنی خورد کردن فریاد میلیونها ایرانی شیعه که جمعه گذشته فریاد حمایت از ملت بحرین را سر دادند یعنی خفه کردن فریاد خشم دانشجویانی که از مسئولان دستگاه دیپلماسی حمایت از ملت بحرین را خواستار بودند.
وزارت امور خارجه ی ما با این وضعیتش ?با این سهل انگاری هایش?با این کادر سازی هایش?با این جور مماشات و تساهل و تسامح بی موردش?با این دسته گل به آب دادن هایش از برزیل گرفته تا نروژ?با این نظارت ضعیفش? ابا این وضعیت که رفتن به ماموریت برای کارمندانش یک آرزو و اصل است?با این پروتوکل زدگی اش?اساسا باید شخم زده شود
در آخر به عنوان یک دانشجوی شیعه ایرانی از تمام ملت مظلوم بحرین و خانواده شهدای این کشور?فرزند از دست داده ها?پدر از دست داده ها?جانبازان و زخم خورده های این ملت مظلوم? بابت حرف ناحساب?نا حق و بی جای کاردار سفارت کشورم در منامه عذر می خواهم و امدیوارم این نهضتشان به سرنگونی آل خلیفه و به دنبال آن فلاکت و سقوط وهابیان سعودی بیانجامد.
تالمات و تاملات یک دانشجو
این روزها صحبت کردن از فرهنگ سازی بیشتر به یک مد و یا اپیدمی تبدیل شده است . پای ثابت کلام همه ی مسئولان و اقشار است .میخواهد طرف وزیر باشد یا مدیر کنترل ترافیک اصلا فرقی نمیکند ، کافی است چند دقیقه ای به کلامشان گوش کنی ، ریشه تمامی مشکلاتشان را نبود فلان فرهنگ مناسب و یا بودن فلان فرهنگ نامناسب می دانند .
حال در این شرایط که همه جا صحبت از فرهنگ و فرهنگ سازی است کافیست پستت به جایی بخورد که وظیفه شان انجام کار فرهنگی و فرهنگ سازیست فرقی نمیکند ان موسسه خوصوصی باشد و یا یک نهاد دولتی ، قبل از رفتن به ان جا مینشینی و هزار و یک فکر به ذهنت میرسد و حسابی برای خودت خیال بافی میکنی که من که دغدغه کار فرهنگی دارم اگر به انجا سر بزنم ودغدغه ام را برایشان توضیح دهم حتما حمایت خواهم شد اصلا انها به دنبال افراد ی چون من میگردند و کافی است من لب تر بکنم تا برای انجام فلان کار کمکم کنند یا حداقل برای بهتر انجام شدنش راهنماییم کنند اما زهی خیابل باطل که همه ی اینها خیالات است وباید برای کمک گرفتن از یک نهاد فرهنگی برای کاری که داوطلبانه و بدون چشمداشت میخواهی انجامش دهی تا به خیال خودت گره ای از مشکلات فرهنگی مردم را باز کنی باید کفشی از جنس آهن به پا کنی و با اعصابی از فولاد پای صحبت تکراریاشان بنشینی که زبانی کلی از تو تشکر میکنند و میگویند که کار ارزشمندی میخواهی انجام دهی وکلی هندوانه زیر بقلت میگذارند اما فقط هندوانه میگذارند و هیچ کاری جهت پیشبرد کار تو انجام نمیدهند میگویند با فلان اقا هماهنگ کنید حتما کمک میکند . پیش فلان اقا هم که میروی بهمان اقا را معرفی میکند حال اینکه اصلا این آقای بهمان را نمیشود پیدا کرد یا اگر بر حسب اتفاق بتوانی پیدایش کنی میگوید شرمنده کاری از دست من برنمی اید یا میگوید اگر زودتر امده بودی میتوانستم برایت کاری انجام دهم اما در حال حاضر شرمنده ام. بعد هم که گله میکنی که اقا شما که قول انجام فلان کار را داده بودی چرا به قولتان عمل نکردید و کوتاهی کردید و با این بد قولیتان مرا به زحمت انداختید و کل برنامه های مرا به هم زدید به این متهم میشوید که اگر برای خدا کار میکنید گله گزاری دیگر برای چیست ! از اینجا معلوم میشود که نه تنها دغدغه مسولان فرهنگی ما ما فرهنگی نیست که فرهنگ انها هم هم فرهنگ بی دغدغه ایست !
نتیجه آنکه همه ما شخصیت های فرهنگی هستیم. فرهنگ را هم خیلی دوست داریم. کتاب خواندن هم خیلی خوب است در نتیجه گاو حیوان مفیدی است و ما باید به معلم خود احترام بگذاریم !
کمی که به مغزمان فشار بیاوریم یادمان میاید که پروژه اهانت از کجا کلید خورد درست سال2005 بود که یک کاریکاتوریست دانمارکی با چاپ تصاویری موهون مقدسات ما را به بازیچه گرفت در ان سالها چه کردیم نام شیرینی دانمارکی را به گل محمدی تغییر دادیم و کاممان را با ان شیرین کردیم و به خیالمان بسیار کار کردیم هرجا نشستیم گفتیم که باید اقدامات لازم را برای جواب به این حرکت توهین امیز انجام دهیم ، سفیر دانمارک را احضار کردیم و مراتب ناراحتیمان به ان ابلاغ کردیم و فقط گفتیم ...دوباره یادمان رفت که چه حرف هایی زده بودیم و چه قول هایی داده بودیم اینبار فقط به فاصله ی دو سال با انفجار حرمین عسگریین یادمان انداختند مجالس عزا بر پا کردیم سینه زدیم اشک ریختیم به دبیر سازمان ملل نامه نوشتیم کمک های مردمی را برای بازسازی حرمین جمع کردیم و باز هم گفتیم که باید کار را ریشه ای حل کرد همه جوره این کار را محکوم کردیم روی منبرهایمان نماز جمعه تلوزیون اینترنت کار داشت خوب پیش میرفت اما باز فقط گفتیم و اقدامی نکردیم اینبار سعی کردیم که با برپایی مراسمی هر ساله تاریخ انفجار حرمیین شریفین را به ذهن بسپاریم که یادمان باشد که کاری باید بکنیم اما فقط به ذهن سپردیم حالش را نداشتیم که کاری بکنیم دوباره در روزمره گی های خود غوطه ور شده بودیم که اینبار ماجرای سوزاندن قران کریم دادمان را دراورد و فقط دادمان را در آورد همه چیز را سپردیم به خود قران تا جوابشان را بدهد شدیم مانند قوم بنی اسرائیل که به موسی گفتند تو و خدایت بروید بجنگید وقتی پیروز شدید خبر دهید ما هم میاییم این در حالی است که عده ای از برادران ما در افغانستان در مقابل توهین به قرآن و سوازندن آن توسط نظامیان آمریکایی با تمام هستی خود می ایستند و دشمن با هلیکوپتر به صفوف محکم آنها منور شلیک می کند و آنها هم چنان برای آرمانها و عقاید خود بیشترین هزینه ها را متقبل می شوند. دو سه ماه پیش بود که عده اندکی از کاربران شبکههای اجتماعی در اقدامی هماهنگ و با محوریت گروهی که در شبکه اجتماعی “فیس بوک” ایجاد شد، به سخره گرفتن ارزشهای شیعه به خصوص مقام بزرگ امام علی النقی(ع) را در دستور کار خود قرار دادند. با این که اینبار بچه های سایبری دست به کار شدند و سعی کردند اقداماتی را برای مقابله انجام دهند اما شاید نبود یک استراتژی قوی مانع از بروز نتایج چشمگیر شد شاید بهتر بود در موج های وبلاگیمان در دهه ای که بانام امام هادی راه اندازی کردیم از همان واژه امام علی النقی استفاده میکردیم تا صفحات بیشتری از گوگل را به خودمان اختصاص دهیم باید گونه ای عمل می کردیم که کسی دیگر جرات نکند حتی فکر اهانت به مقدساتمان را به ذهنش ره دهد چه برسد که ان را در قالب هایی فراگیر و جوان پسند همچون موسیقی به معرض نمایش بگذارد کاش اینبار یادمان بماند که باید تا اخر بایستیم ، خواهران و برادران سایبری ام جهادی بزرگ پیش روست " حی علی الجهاد "
آقا جان شرمنده ایم
ما برای شما به سر و سینه نمی زنیم. برای تان ویژه نامه منتشر نمی کنیم. اسم پسرهای مان را نمی گذاریم نقی. داستان زندگی تان را نمی خوانیم. و چطور می توانم بشمارم همه کوتاهی های مان را
.