این روزها عجیب ترسیده ام
ترسیده ام از این که دیگر نتوانم بنویسم ،چند باری دست به قلم شده ام دو سه خطی نوشته ام و بعد با خط خطی کردن همان دو سه خط نتیجه گیری کرده ام که نمیشود ...
دور و برم را که نگاه میکنم میبینم چقدر موضوع دارم برای نوشتن ، اما انگار یادم رفته روزهایی را که مدام دنبال بهانه بودم برای نوشتن یک نگاه ، یک حرف ، یک کلمه میشد بهانه ای برای نوشتنم یادم رفته سررسید هایی که صفحه کم می آوردند برای یادداشت های روزانه ...
یادم رفته ذوق و شوقم را برای سرودن یک بیت ... یادم رفته چطور منتظر رسیدن پاییز میشدم تا بهانه ای باشد برای نوشتنم ... باورم نمیشود که پاییز تمام میشود و من انگار نه انگار... شاید خزان نوشتنم رسیده و بیخبرم ... بهانه جو شده ام شاید خودم را قانع کنم که چرا از نوشتن فاصله گرفته ام ..یک روز امتحان بهانه میشود و یک روز ازدواج و یک روز کار ... اما خودم هم میدانم که همه این ها بهانه است .. چرا که امتحانات تمام شد ..زندگی ام قرار گرفت و این روزها کمتر مشغول به کارم و باز یادداشتی نوشته نشد ...
نشسته ام بیرون گود و با حسرت حرف های نا گفته ام را میان وبلاگ ها و دست نوشته های دوستان جست و جو میکنم ...
و غبطه میخورم به حالشان که هنوز نعمت نوشتن از کفشان نرفته ...
نمیدانم ربط دارد یا نه اما انگار از وقتی که درگیر مقوله های جدید و بروز شدم قلم یادم رفته ... از وقتی شب و روزم به چک کردن پیام های رسیده از گروهای مختلف واتس آپ و وایبر و تلگرام و لاین میگذرد وقتی برای نوشتن برایم نمانده و البته حرفی !
ربطش وقتی بیشتر میشود که درست زمانی که از شر نمامی ان فضاها به واسطه ی خراب شدن گوشی گرانقدر به اجبار راحت شده ام دوباره میل به نوشتن پیدا کردم ... دیگر نوشته هایم خط خطی نمیشوند ...
کنیز نوشت : خدایا خودت کمکم کن بنویسم ... بنویسم برای تو ... بنویسم برای ...